۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

زندگي را دوست دارم اما...


من زندگي را دوست دارم

اما از زندگي دوباره مي ترسم

دين را دوست دارم

ولي از کشيش ها مي ترسم

قانون را دوست دارم

ولي از پاسبان ها مي ترسم

عشق را دوست دارم

ولي از زن ها مي ترسم

کودکان را دوست دارم

ولي از آيينه ها مي ترسم

سلام را دوست دارم

ولي از زبانم مي ترسم

من مي ترسم

پس هستم

اين چنين مي گذرد روز و روزگار من

من روز را دوست دارم

اما از روزگار مي ترسم

حسين پناهي

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

ترجمه: احمد شاملو- پابلو نرودا


پابلو نرودا


"به آرامي آغاز به مردن مي‌كني"

ترجمه: احمد شاملو
____________

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
،اگر سفر نكني
،اگر كتابي نخواني
،اگر به اصوات زندگي گوش ندهي
.اگر از خودت قدرداني نكني

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
،زماني كه خودباوري را در خودت بكشي
.وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
،اگر برده‏ عادات خود شوي
،اگر هميشه از يك راه تكراري بروي
،اگر روزمرّگي را تغيير ندهي
،اگر رنگ‏هاي متفاوت به تن نكني
.يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني

تو به آرامي آغاز به مردن مي‏كني
،اگر از شور و حرارت
،از احساسات سركش
،و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وامي‌دارند
،و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند
.دوري كني

تو به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
،اگر هنگامي كه با شغلت‌ يا عشقت شاد نيستي، آن را عوض نكني
،اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني
،اگر وراي روياها نروي
،اگر به خودت اجازه ندهي
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت
.وراي مصلحت‌انديشي بروي

!امروز زندگي را آغاز كن
!امروز مخاطره كن
!امروز كاري كن
!نگذار كه به آرامي بميري
!شادي را فراموش نكن



--


۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

متن نامه‌ی فروغ فرخزاد به مجله‌ی فردوسی




در پاسخ به مطالبی که در مورد او در دیگر نشریات آن زمان چاپ شده بود نوشته شده است
متن نامه‌ی فروغ فرخزاد به مجله‌ی فردوسی

فروغ فرخزاد
در اولین مرحله آرزویم این است که شما را با مطالعه‌ی نامه‌ی طولانی‌ام خسته نکنم. من عادت ندارم زیاد حاشیه بروم و حتا تعارف معمول را بلد نیستم. به همین جهت، منظورم را بدون هیچ تشریفاتی بیان می‌کنم. من در دی‌ماه ۱۳۱۳ در تهران متولد شدم. راجع به پدر و مادر و میزان تحصیلاتم بهتر است صحبتی نشود. شاید پدرم از این‌که دختر پر رو و خودسری مثل من دارد، زیاد خشنود نباشد. یک سال است که به طور مداوم شعر می‌گویم. پیش از آن مطالعه می‌کردم و می‌توانم بگویم که بیشتر از همه‌ی روزهای عمرم کتاب‌های سودمند خوانده‌ام. سه سال است که اصولاً روحیه‌ی شاعرانه پیدا کرده‌ام. راجع به راهی که در شعر انتخاب کرده‌ام، به نظر من، شعر شعله‌ای از احساس است و تنها چیزی ست که مرا، در هر حال که باشم می‌تواند به یک دنیای رؤیایی و زیبا ببرد. یک شعر وقتی زیباست که شاعر تمام هیجانات و التهابات روح و جسم خود را در آن منعکس کرده باشد. من عقیده دارم هر احساسی را بدون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد. اصولاً برای هنر نمی‌شود حدی قایل شد و اگر جز این باشد، هنر روح اصلی خود را از دست می‌دهد. روی همین طرز فکر شعر می‌گویم.
برای من که یک زن هستم، خیلی مشکل است که بتوانم در این محیط فاسد، در عین حال، روحیه‌ی خود را حفظ کنم. من زندگی خودم را وقف هنرم و حتی می‌توانم بگویم فدای هنرم کرده‌ام. من زندگی را برای هنرم می‌خواهم. می‌دانم این راهی ست که سر و صدا و مخالفین زیادی برایم دست و پا کرده است. ولی عقیده دارم بالأخره باید سد‌ها شکسته شود. یک نفر باید این راه را می‌رفت و من چون در خودم گذشت و شهامت را می‌بینم، پیش‌قدم شدم.
تنها نیرویی که پیوسته مرا امید می‌دهد تشویق مردم روشنفکر و هنرمندان واقعی کشور است. من از مردم زاهدنمایی که همه کار می‌کنند و باز هم دم از تهذیب اخلاقی جامعه می‌زنند، بیزارم. و به علاوه من انتقاد صحیح را با کمال میل قبول می‌کنم نه انتقادی که از روی نهایت خودپرستی و ظاهرسازی و فقط به منظور از میدان به در بردن طرف و بدنام کردن او می‌شود.
می‌دانم که خیلی صحبت راجع به من می‌شود. می‌دانم که خیلی اشعار مرا تعبیر و تفسیر می‌کنند و حتا برای بدنام کردن من، برای اشعارم جواب می‌سازند تا به مردم وانمود کنند که من برای شخص معینی شعر می‌گویم. ولی با همه‌ی این‌ها، از میدان به در نمی‌روم. من شکست نمی‌خورم و همه چیز را در نهایت خونسردی تحمل می‌کنم. همان‌طور که تا به حال کرده‌ام. من عقیده دارم که یک قطعه شعر باید مثل جام شراب، انسان را داغ کند و همه‌ی کوششم در این راه مصروف می‌شود و سعی می‌کنم اشعارم در عین سادگی، همین اثر را روی خواننده بگذارد.
در مورد نویسندگان و شعرایی که می‌پسندم، از میان شعرای ایرانی معاصر، فریدون توللی را استاد خودم می‌دانم و به اشعار نادر نادرپور و فریدون مشیری بی‌اندازه علاقه‌مندم و به آن‌‌ها ایمان دارم. در اشعار فریدون مشیری لطف و رقت‌اش را می‌پسندم و در اشعار نادرپور، قدرت تجسم و هنر توصیف و تشبیهات و استعارات بدیعی که به کار می‌برد از نظر من ممتاز و استادانه است.
از شعرای خارجی، شارل بودلر، شاعر فرانسوی را از روی ترجمه‌هایی که از اشعار او در مجلات چاپ شده می‌شناسم و می‌پسندم و به کنتس دونوای هم ارادت دارم چون مکتبم را به مکتب او نزدیک می‌بینم. اما تنها کتابی که هیچ وقت از خواندنش سیر نمی‌شوم، ترانه‌های بیلیتیس است. بیلیتیس برای من مظهر همه چیز است. از نویسندگان خارجی، آندره ژید فرانسوی و امیل زولا را ترجیح می‌دهم و ضمناً موزیک ایرانی را به موسیقی کلاسیک و اروپایی ترجیح می‌دهم. چون من اصولاً اندوه را دوست دارم و از رنج لذت می‌برم.
بعد از موزیک به سینما علاقه دارم ولی متأسفانه در شهری که فعلاً زندگی می‌کنم، از نعمت دیدن فیلم خوب همیشه محروم‌ام. بزرگ‌ترین آرزوی من این است که یک هنرمند واقعی باشم و همیشه سعی می‌کنم به این آرزو برسم چون کتاب را خیلی دوست دارم، باز هم آرزو می‌کنم سطح فرهنگ مملکت بالا برود و مردم هنر و ارزش حقیقی آن را درک کنند و آن‌قدر فهمیده و روشنفکر بشوند که دیگر به تحریک زاهدنماها تسلیم نشوند و به آن‌‌ها اجازه‌ی دخالت در کاری را که صلاحیت قضاوت ندارند ندهند.
آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌‌ها با مردان است. من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی‌عدالتی‌های مردان می‌برند، کاملاً واقفم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌‌ها به کار می‌برم. آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت‌های علمی و هنری و اجتماعی بانوان است.
آرزو دارم مردان ایرانی از خودپرستی دست بکشیند و به زن‌‌ها اجازه دهند تا استعداد و ذوق خودشان را ظاهر سازند.
به امید آن روز

فروغ فرخ‌زاد

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

وصف بهار در شعر «افسانه» نيما يوشيج



وصف بهار در شعر «افسانه» نيما يوشيج


شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر

که چگونه زمستان سر آمد

جنگل و کوه در رستخیز است

عالم از تیره رویی در آمد

چهره بگشاد و چون برق خندید

توده ی برف از هم شکافید

قله ی کوه شد یکسر ابلق

مرد چوپان در آمد ز دخمه

خنده زد شادمان و موفق

که دگر وقت سبزه چرانی است

عاشقا ! خیز کامد بهاران

چشمه ی کوچک از کوه جوشید

گل به صحرا در آمد چو آتش

رود تیره چو توفان خروشید

دشت از گل شده هفت رنگه

آن پرنده پی لانه سازی

بر سر شاخه ها می سراید

خار و خاشاک دارد به منقار

شاخه ی سبز هر لحظه زاید

بچگانی همه خرد و زیبا

عاشق : در سریها به راه ورازون

گرگ ، دزدیده سر می نماید

افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون

گرگ کاو دیری آنجا نپاید

از بهار است آنگونه رقصان

آفتاب طلایی بتابید

بر سر ژاله ی صبحگاهی

ژاله ها دانه دانه درخشند

همچو الماس و در آب ، ماهی

بر سر موج ها زد معلق

تو هم ای بینوا ! شاد بخرام

که ز هر سو نشاط بهار است

که به هر جا زمانه به رقص است

تا به کی دیده ات اشکبار است ؟

بوسه ای زن که دوران رونده است

دور گردان گذشته ز خاطر

روی دامان این کوه ، بنگر

بره های سفید و سیه را

نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر

چون دل عاشق ، آوازه خوان اند

بر سر سبزه ی بیشل اینک

نازنینی است خندان نشسته

از همه رنگ ، گل های کوچک

گرد آورده و دسته بسته

تا کند هدیه ی عشقبازان