۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

شمس لنگرودی - از راه مى‏رسد


             


و آن‏چه كه زيبا نيست زندگى نيست

،روزگار است



گُل نيلوفر مردابه اين جهانيم

،و به نيلوفر بودن خود شادمانيم

سقفى دارد شادكامى

.كف ناكامى ناپديد است



هر رودخانه‏اى به درياچه خود فرو مى‏ريزد

به حسرت زنده رود زنده نمى‏شود رود

نمى‏شود آب را تا كرد و به رودخانه ديگرى ريخت

.به رود بودن خود شادمان مى‏توان بود



بهار، بهار است، و بر سرِ سبز كردن شاخه‏ها نيست

برف، برف است، هواى شكستن شاخه‏هاى درخت را ندارد

برگ را، به تمنا، نمى‏شود از ريزش باز داشت

،با فصل‏هاى سال همسفر شو

سقفى دارد بهار

.كف يخبندان‏ها ناپديد است



دستى براى نوازش و

زانوئى براى رسيدن اگر مانده است

،با خود مهربان باش

اگرچه تو نيز دروغى مى‏گوئى گاهى مثل من

دروغت را چون قندى در دهان گسم آب مى‏كنم

با خود مهربان باش.



،نبودم اگر نبودى

دروغ تو را

خار تشنه كاكتوسى مى‏بينم

كه پرندگان مهيبت را دور مى‏كند

،به پرنده كوچك پناه مى‏دهد

سقف دارد راستى

،كف ناراستى ناپديد است



!اى ماه شقه شقه صبور باش

چه‏ها كه نديده‏ئى

چه‏ها كه نخواهى شنيد

ما التيام زخم‏هاى تو را بر سينه مجروحت باز مى‏شناسيم

!ماه لكه لكه

مثل حبابى بر دريا بدرخش و

،با آسمان خالى خود شادمان باش

جشنواره آب است زندگى

چراغانى رودها كه به درياها مى‏رسند

زخم خورده بادها، زورق‏ها، صخره‏ها

سقفى دارد روشنى

.كرانه تاريكى ناپديد است



انديشه مكن كه بهار است و تو نرگس و سوسن نيستى

،به حسرت زنده رود زنده نمى‏شود رود

خاكت را زير و رو كن

ريشه و آبى مباد كه نمانده باشد

سقفى دارد زندگى

،كف نيستى ناپديد است

،به رنگ و بوى تو خود شادمان مى‏توان بود

گُل نيلوفر مردابه اين جهانيم

.و به نيلوفر بودن خود شادمانيم


شمس لنگرودی

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

آفتاب مي شود : فروغ فرخزاد




نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايهء سياه سرکشم
اسير دست آفتاب مي شود

نگاه کن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره اي مرا به کام مي کشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد

نگاه کن 
تمام آسمان من 
پر از شهاب مي شود

تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره مي کشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام

نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين برکه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان، به بيکران، به جاودان
کنون که آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
نگاه کن
تو مي دمي و آفتاب مي شود

از : فروغ فرخزاد

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

چاووشی- اخوان ثالث



به‌سان رهنورداني که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند  
                            ما هم راه خود را مي‌کنيم آغاز.

                     ***                                                    
سه ره پيداست. 
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن‌ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام، 
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي، آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام

                    ***
من اينجا بس دلم تنگ است. 
و هر سازي که مي‌بينم بد‌آهنگ است.  
بيا ره توشه برداريم، 
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم،  
ببينيم آسمان «هرکجا» آيا همين رنگ است؟

                   ***
 تو داني کاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست. 
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،  
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبه‌ي بي‌غم،  
که مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولي، 
و اکنون مي‌زند با ساغر «مک‌نيس» يا «نيما» 
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.

                ***
بهل کاين آسمان پاک،
چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟ 
بيا ره‌‌توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.

            ***
به سوي سرزمينهايي که ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،  
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني که دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم  
که از دهليز نقب‌آساي زهراندودِ رگهايم 
کشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به‌سوي قلب من، اين غرفه‌ي با پرده‌هاي تار.  
و مي‌پرسد، صدايش ناله‌اي بي‌نور:

            ***
- «کسي اينجاست؟  
هلا! من با شمايم، هاي!... مي‌پرسم کسي اينجاست؟
کسي اينجا پيام آورد؟    نگاهي، يا که لبخندي؟
فشار گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌ای
        [هم ردپايي نيست.     

                     صدايي نيست الا پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ  
ملول و با سحر نزديک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،    
به اميدي که نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،   
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي که                                                                                

[مي‌خواند:  
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد...»             

          ***          
وز آنجا مي‌رود بيرون به سوي جمله ساحلها.  
پس از گشتي کسالت‌بار،
بدان‌سان – باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «کسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.  
که مي‌گويد بمان اينجا؟
که پرسي همچو آن پيرِ به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟ »

          ***
بيا ره‌توشه برداريم.  
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد‌.
بدانجايي که مي‌گويند خورشيد غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.  
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.

         *** 
کجا؟ هرجا که پيش آيد.  
به آنجايي که مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان.  
و در آن چشمه‌هايي هست،  
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن.  
و مي‌نوشد از آن مردي که مي‌گويد:  
«چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياري کردن باغي  
کر آن گل کاغذين رويد؟»

           *** 
به آنجايي که مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست 
    که مرگش نيز(چون مرگ تاراس بولبا  
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگري بوده‌ست،  
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.  
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.  
ز سيلي‌زن، زسيلي‌خور،  
وزين تصوير بر ديوار ترسانم.  
درين تصوير،  
عدو با تازيانه‌ي شوم و بي‌رحم خشايرشا  
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا؛  
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،  
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.

             *** 
بيا تا راه بسپاريم    
به سوي سبزه‌زاراني که نه کس کشته، ندروده  
به سوي سرزمينهايي که در آن هرچه بيني بکر و دوشيزه‌ست  
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،  
که چونين پاک و پاکيزه‌ست.

            *** 
به سوي آفتاب شاد صحرايي،  
که نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.  
و ما بر بي‌کران سبز و مخمل‌گونه‌ي دريا،  
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون کل بادام.  
و مرغان سپيد بادبانها را مي‌آموزيم،  
که باد شرطه را آغوش بگشايند،  
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.

            ***
بيا اي خسته‌خاطر‌دوست! اي مانند من دلکنده و غمگين!  
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم...

                                                       تهران، فروردين‌ماه 1335a