۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

با چشمها ... احمد شاملو


با چشم ها 
ز حيرت اين صبح نابه جای 
خشکيده بر دريچه ی خورشيد چارتاق
بر تارک سپيده ی اين روز پابه زای،
دستان بسته ام را،
آزاد کردم از
زنجيرهای خواب.

فرياد برکشيدم:
«ــ اينک 
چراغ معجزه 
مردم! 

تشخيص نيم شب را از فجر 
در چشم های کوردلی تان 
سويی به جای اگر 
مانده ست آن قدر، 
تا 
از کيسه تان نرفته تماشا کنيد خوب 
در آسمان شب 
پرواز آفتاب را! 
با گوش های ناشنوايی تان 
اين طرفه بشنويد: 
در نيم پرده ی شب 
آواز آفتاب را!» 

«ــ ديديم 
(گفتند خلق، نيمی) 
پرواز روشن اش را. آری!» 

نيمی به شادی از دل
فرياد برکشيدند:


«ــ با گوش جان شنيديم 
آواز روشن اش را!» 

باری
من با دهان حيرت گفتم:
«ــ ای ياوه 
ياوه 
ياوه، 
خلايق! 

مست ايد و منگ؟ يا به تظاهر 
تزوير می کنيد؟ 
از شب هنوز مانده دو دانگی. 
ور تائب ايد و پاک و مسلمان 
نماز را 

از چاوشان نيامده بانگی!» 

هر گاوگندچاله دهانی
آتش فشان روشن خشمی شد:

«ــ اين گول بين که روشنی ی آفتاب را 
از ما دليل می طلبد.» 

توفان خنده ها...

«ــ خورشيد را گذاشته، 
می خواهد 

با اتکا به ساعت شماطه دار خويش 
بيچاره خلق را متقاعدکند 
که شب 

از نيمه نيز برنگذشته ست.» 

توفان خنده ها...

من
درد در رگان ام
حسرت در استخوان ام
چيزی نظير آتش در جان ام 
پيچيد. 
سرتاسر وجود مرا 
گويی 
چيزی به هم فشرد
تا قطره يی به تفته گی ی خورشيد
جوشيد از دو چشم ام.
از تلخی ی تمامی ی درياها
در اشک ناتوانی ی خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقت شان بود
احساس واقعيت شان بود.
با نور و گرمی اش
مفهوم بی ريای رفاقت بود
با تابناکی اش
مفهوم بی فريب صداقت بود.
( ای کاش می توانستند 
از آفتاب ياد بگيرند 
که بی دريغ باشند 
در دردها و شادی هاشان 
حتا 
با نان خشک شان.ــ 
و کاردهای شان را 
جز از برای قسمت کردن 
بيرون نياورند.) 

افسوس! 
آفتاب 
مفهوم بی دريغ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون 
با آفتاب گونه يی 
آنان را 
اين گونه 
دل 
فريفته بودند! 

ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من 
قطره 
قطره 
قطره 
بگريم 
تا باورم کنند.

ای کاش می توانستم 
ــ يک لحظه می توانستم ای کاش ــ 
بر شانه های خود بنشانم
اين خلق بی شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
و باورم کنند.

ای کاش
می توانستم!

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

از کتاب آیدا در آینه - احمد شاملو


ميان خورشيد‌هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري‌ست-
خورشيدي كه
از سپيده‌دم همه ستارگان
بي‌نيازم مي‌كند.
نگاهت
شكست ستمگري‌ست-
نگاهي كه عرياني روح مرا
از مهر
جامه‌ئي كرد
بدان‌سان كه كنونم
شب بي‌روزن هرگز
چنان نمايد كه كنايتي طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري‌ست-
آنك چشماني كه خميرمايه مهر است!
وينك مهر تو:
نبردافزاري
تا با تقدير خويش پنجه در پنجه كنم.
آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم.
به‌جز عزيمت نا‌به‌هنگامم گزيري نبود
چنين انگاشته بودم.
آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود.
ميان آفتاب‌هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري‌ست-
نگاهت
شكست ستمگري‌ست-
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري‌ست.