۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

"جاده ی آن سوی پل"



"جاده ی آن سوی پل"


مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست 
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست 

 قطاری که نیم شبان نعره کشان از ده ما می گذرد

آسمان مرا کوچک نمی کند

و جاده یی که از گرده ی پل می گذرد

آرزوی مرا با خود

به افق های دیگر نمی برد

 آدم ها و بویناکی دنیاهاشان

        یک سر

دوزخی ست در کتابی

که من آن را

            لغت به لغت

         از بر کرده ام

تا راز بلند انزوا را

دریابم ـ

راز عمیق چاه را

از ابتذال عطش 

 بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود

در آن سوی پل دِه

که به خمیازه ی خوابی جاودانه دهان گشوده است

و سرگردانی های جست و جو را

در شیب گاه گرده ی خویش

از کلبه ی پابرجای ما

به پیچ دوردست جاده

می گریزاند 

 مرا دیگر

انگیزه ی سفر نیست 

 *

حقیقت ناباور

چشمان بیداری کشیده را بازیافته است 

رؤیای دلپذیر زیستن

در خوابی پا در جای تر از مرگ 

از آن پیش تر که نومیدی انتظار

تلخ ترین سرود تهی دستی را بازخوانده باشد 


و انسان به معبد ستایش های خویش

فرود آمده است 

 *

انسانی در قلمرو شگفت زده ی نگاه من

در قلمرو شگفت زده ی دستان پرستنده ام 

انسانی با همه ی ابعادش ـ فارغ از نزدیکی و بُعد ـ

که دستخوش زوایای نگاه نمی شود 

 با طبیعت همه گانه بیگانه یی

که بیننده را

از سلامت نگاه خویش

در گمان می افکند

چرا که دوری و نزدیکی را

در عظمت او

           تأثیر نیست

و نگاه ها

در آستان رؤیت او

قانونی ازلی و ابدی را

بر خاک

      ... می ریزند 

 *
انسان

به معبد ستایش خویش باز آمده است 


انسان به معبد ستایش خویش

باز آمده است 

راهب را دیگر

انگیزه ی سفر نیست 

راهب را دیگر

هوای سفری به سر نیست 

احمد شاملو
دفتر آیدا در آینه