۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

هشتاد و هفتمین سالروز تولد احمد شاملو






من بامدادم سرانجام
خسته 
بی آن که جز با خويشتن به جنگ برخاسته‌باشم. 
هرچند جنگی از اين فرساينده‌تر نيست،
که پيش از آن که باره برانگيزی 
آگاهی 
که سايه‌ی عظيم کرکسی گشوده‌بال
بر سراسر ميدان گذشته‌است:
تقدير از تو گدازی خون‌آلوده در خاک کرده‌است
و تو را 
از شکست و مرگ 
گزير
نيست.

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسب‌ام با يک حلقه به آوار‌گان کابل می‌پيوندد.
نام کوچک‌ام عربی‌ست 
نام قبيله‌يی‌ام ترکی 
کنيت‌ام پارسی. 
نام قبيله‌يی‌ام شرمسار تاريخ است
و نام کوچک‌ام را دوست‌نمی‌دارم 
 تنها هنگامی که توام آوازمی‌دهی 
اين نام زيباترين کلام جهان است 
و آن صدا غمناک‌ترين آواز استمداد.

در شب سنگين برفی بی‌امان
بدين رباط فرودآمدم
هم از نخست پيرانه ی خسته.

در خانه‌يی دل‌گير انتظار مرا می‌کشيدند
کنار سقاخانه‌ی آينه
نزديک خانقاه درويشان 
 بدين سبب است شايد 
که سايه‌ی ابليس را 
هم از اول 
همواره در کمين خود يافته‌ام.

در پنج سالگی
هنوز از ضربه‌ی ناباور ميلاد خويش پريشان بودم
و با شقشقه‌ی لوک مست و حضور ارواحی‌ خزند‌گان زهرآلود برمی‌باليدم
بی ريشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلود آخرين رشته‌ی نخل‌ها
برحاشيه‌ی آخرين خشک‌رود.

در پنج‌سالگی
باديه بر کف
در ريگ‌زار عريان به دنبال نقش سراب می‌دويدم
پيشاپيش خواهرم که هنوز
با جذبه‌ی کهربايی‌ی مرد
بيگانه بود.

نخستين بار که در برابر چشمان‌ام هابيل مغموم از خويشتن تازيانه‌خورد 
شش‌ساله بودم. 
و تشريفات
سخت درخور بود:
صف سربازان بود با آرايش خاموش پياد‌گان سرد شطرنج،
و شکوه پرچم رنگين‌رقص
و داردار شيپور و رپ‌رپه‌ی فرصت‌سوز طبل
تا هابيل از شنيدن زاری‌ خويش زردرويی نبرد.

بامدادم من
خسته از باخويش‌ جنگيدن
خسته‌ی سقاخانه وخانقاه و سراب
خسته‌ی کوير و تازيانه و تحميل
خسته‌ی خجلت‌ازخودبردن هابيل.

ديری است تا دم‌برنياورده‌ام اما اکنون
هنگام آن است که از جگر فريادی‌ برآرم
که سرانجام اينک شيطان که بر من دست‌ می‌گشايد.

صف پياد‌گان سرد آراسته‌است
و پرچم 
با هيبت رنگين 
برافراشته. 
تشريفات در ذروه‌ی کمال است و بی‌نقصی
راست درخور انسانی که برآن‌اند
تا هم‌چون فتيله‌ی پردود شمعی بی‌بها
به مقراض‌اش بچينند.

در برابر صف سردم واداشته‌اند
و دهان‌بند زردوز آماده‌است
بر سينی‌ی حلبی
کنار دسته‌يی ريحان و پيازی مشت‌کوب.

آنک نشمه‌ی نايب که پيش‌می‌آيد عريان
با خال پرکرشمه‌ی انگ وطن بر شرم‌گاه‌اش

وينک رپ‌رپه‌ی طبل:
تشريفات آغازمی‌شود.
هنگام آن است که تمامت نفرت‌ام را به نعره‌يی بی‌پايان تف‌ کنم.
من بامداد نخستين و آخرين‌ام
هابيل‌ام من 
بر سکوی تحقير 
شرف کيهان‌ام من 
تازيانه‌خورده‌ی خويش 
که آتش سياه اندوه‌ام 
دوزخ را 
از بضاعت ناچيزش شرمسار می‌کند.



۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

ديگر تنها نيستم




ديگر تنها نيستم 
بر شانه‌ي ِ من کبوتري‌ست که از دهان ِ تو آب مي‌خورد
بر شانه‌ي ِ من کبوتري‌ست که گلوي ِ مرا تازه مي‌کند.
بر شانه‌ي ِ من کبوتري‌ست باوقار و خوب
که با من از روشني سخن مي‌گويد
و از انسان ــ که رب‌النوع ِ همه‌ي ِ خداهاست.

من با انسان در ابديتي پُرستاره گام مي‌زنم.


در ظلمت حقيقتي جنبشي کرد
در کوچه مردي بر خاک افتاد
در خانه زني گريست
در گاه‌واره کودکي لب‌خندي زد.

آدم‌ها هم‌تلاش ِ حقيقت‌اند
آدم‌ها هم‌زاد ِ ابديت‌اند
من با ابديت بيگانه نيستم.

زنده‌گي از زير ِ سنگ‌چين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود مي‌خواند
در چشم ِ عروسک‌هاي ِ مسخ، شب‌چراغ ِ گرايشي تابنده است
شهر ِ من رقص ِ کوچه‌هاي‌اش را بازمي‌يابد.

هيچ‌کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده‌گي بي‌جواب نمانده است.
به صداهاي ِ دور گوش مي‌دهم از دور به صداي ِ من گوش مي‌دهند
من زنده‌ام
فرياد ِ من بي‌جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.


مرغ ِ صداطلائي‌ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه‌ي ِ توست
نازنين! جامه‌ي ِ خوب‌ات را بپوش
عشق، ما را دوست مي‌دارد
من با تو روياي‌ام را در بيداري دنبال مي‌گيرم
من شعر را از حقيقت ِ پيشاني‌ي ِ تو در مي‌يابم

با من از روشني حرف مي‌زني و از انسان که خويشاوند ِ همه‌ي ِ
خداهاست

با تو من ديگر در سحر ِ روياهاي‌ام تنها نيستم.
۱۳۳۴

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

برگزیده اشعار امیر هوشنگ ابتهاج - سایه










نی خاموش

 باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
 آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
 تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
 خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
 از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
 دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
 زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
 ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
 باری امید خویش به دلداری ام فرست
 دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
 گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
 صد گونه داغ عشق تو پیداست دردلم 

ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
 بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
 شور و شوق صد جوانه با من است
 یاد دلنشینت ای امید جان
 هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
 شور گریه ی شبانه با من است
 برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
 رقص و مستی و ترانه با من است
 گفتمش مراد من به خنده گفت
 لابه از تو و بهانه با من است
 گفتمش من آن سمند سرکشم
 خنده زد که تازیانه با من است
 هر کسش گرفته دامن نیاز
 ناز چشمش این میانه با من است
 خواب نازت ای پری ز سر پرید
 شب خوشت که شب فسانه با من است

تنگ غروب

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
 ای ایت امید به فریاد من برس
 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
 می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
 سهل است سایه گر برود سر در این هوس


افسانه ی خاموشی

 چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی



قصه ی آفاق

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
 دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
 تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
 چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
 که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند
 من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
 تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
 قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
 همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
 سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
 اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

سایه ی سرگردان

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
 سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
 گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
 که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
 که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست
 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
 چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
 سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم
 تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست


همنشین جان

 بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
 چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
 گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
 یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
 بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
 طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
 در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
 از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
 گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
 من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
 سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
 چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش


زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
 تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
 گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
 روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
 حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
 همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
 گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
 ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
 این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
 نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
 هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
 سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست


سایه ی گل

 ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
 چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
 بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
 گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
 که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
 کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
 گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
 به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم


حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
 بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
 بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
 من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
 خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
 چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
 من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار
 تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
 شکوه های شب هجران تو آغاز کنم
 با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
 از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید
 که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
 خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم


آخر دل است این

 دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
 آهن که نیست جان من آخر دل است این
 من می شناسم این دل مجنون خویش را
 پندش مگوی که بی حاصل است این
 جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
 ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
 کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
 جانی نثار کردم و ناقابل است این
 اشک مرا بدید و بخندید مدعی
 عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
 در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این


چنگ شکسته

بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
 پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
 گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
 کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
 تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
 چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
 چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
 ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
 ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
 تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
 تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
 چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
 شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت


همیشه بهار

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
 چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
 به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
 برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
 بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
 که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
 که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
 چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
 کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
 چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
 چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
 تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
 کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
 به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
 هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
 چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
 چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
 ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی


فسانه ی شهر

صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
 به بوی نافه سر زلف یار را مانی
 به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
 به زلف او که دل بی قرار را مانی
 در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
 که در سکوت شبم آبشار را مانی
به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
 کنار عاشق شب زنده دار را مانی
 ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
 چه بستری تو که دریا کنار را مانی
گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
 که روزهای خوش روزگار را مانی
 مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
 که پیش آن گل نورسته خار را مانی
 امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
 غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
 ترانه ی غزل شهریار را مانی
نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
 بگو بیا که نسیم بهار را مانی


خنده ی غم آلود

 چون باد می روی و به خکم فکنده ای
 آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
 حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام
 شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
 مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
 کز دست کودکی بربایی پرنده ای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
 آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
 بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای


مرغ پریده

هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده
 تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
 که این فرشته برای من از بهشت رسیده
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
 که چونی ای به سر راه انتظار کشیده
 چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
 که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده
 ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
 خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
 که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده


خاکستر

 چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
 نامهربان من که به ناز از برم گذشت
 چون ابر نوبهار بگریم درین چمن
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت
 منظور من که منظره افروز عالمی ست
 چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت
آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم
 آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت
 دریای لطف بودی و من مانده با سراب
 دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
 منت کش خیال توام کز سر کرم
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک
 دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت
 خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت
 صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت
خوش سایه روشنی است تماشای یار را
 این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت


قصه ی درد

 رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
 آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
 اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
 که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
 شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه
 آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
 من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
 می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
 حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
 تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
 غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
 خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم


ناله ای بر هجران

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی
 ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن
 گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
 خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی
می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
 این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی


نی شکسته

 با این دل ماتم زده آواز چه سازم
 بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
 در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
 با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
 گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
 با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
 گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
 با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
 تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
 از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم


۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد..فروغ فرخزاد


آلبوم ایمان بیاوریم...........فروغ فرخزاد

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... 
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمنک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خک ‚ خک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می اید
در کوچه باد می اید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای اینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
در کوچه باد می اید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد می اید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می ایم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
و من دراینه می دیدمش
که مثل اینه پکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد
ایا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
ایا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
ایا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
ایا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
ــ سلام
ــ سلام
ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟...
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
من از کجا می ایم ؟
من از کجا می ایم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های اینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان بکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیره های توهم
مصلوب گشته است
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های سکت متفکر
جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خورک
در ایستگاههای وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید باید باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
من از کجا می ایم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

گفتگوی ماریا پرسون با شاملو




گفتگوی ماریا پرسون با شاملو

آقای شاملو، همه‏ی جوان‏هائی که ‏من ملاقات‏شان کردم از شما به‏ عنوان بزرگ‏ترين شاعر ايران تجليل ‏کردند. محبوبيت شما به خصوص درميان نسل جوان برای‏تان چه اهميتی دارد؟ آيا به‏نظر شما چه فرقی بين دنيای ذهنی‏ی جوانان امروز و دوره‏ی جوانی‏ خودتان هست؟

- کلماتی ‏هست ‏که ظاهرا از هر سو نگاه ‏کنيم زيباست: همچون کلماتی ‏که ‏شما در اين سوآل ‏به ‏کار برديد. کلماتی ‏چون بزرگ‌‏ترين‏ شاعر، تجليل ‏شدن، محبوبیت، و جز اين‏ها... اما يک‏ بار ديگر سر برگردانيد و اين ‏بار از منظری‏ که ‏ما ايستاده‏‌ايم به ‏اين‌ها نگاه ‏کنيد: پروار بودن ‏آهو را از چشم ‏خود آن‏ حيوان ‏هم ‏ببينيد و مفهوم ‏زيبائی ‏پر و بال يا آواز مرغ‏ خوش‏خوان را از ديد پرنده‌ای هم که ‏صياد، هرسحر با دام و قفس‏هايش در دشت يا کشتزار پيرامون ده به جست‏ و جويش می‏رود بسنجيد... ما در شرايطی ‏هستيم که گاه‌گاه اين ‏کلمات تنها با مفاهيم ‏دردناکی چون قربانی ‏شدن و در خون ‏خويش ‏غوطه‌زدن مترادف است . اين‏جا جلاد زندان فرياد می‏زند: کجاست ‏آن‏ شاعر تيره‏ بخت که درسياه‏چال هم به ‏ستايش آزادی شعر می‌سرايد؟ و آن‏گاه ‏لبان شاعر را به‏ جوال‏دوز و نخ‌‏قند می‏دوزد و چون از اين ‏کار طرفی‏ بر نمی‌بندد در سلول مجرد زندان با تزريق سرنگ پر از هوا برای ‏هميشه خاموش‏اش ‏می‏کند. نام ‏بردن از اين شاعر (: فرخی) چه سودی در بر دارد حال ‏آن‌که امثال او درخاطره‌ی ‏ما فراوان ‏است؟ ـ پنجاه ‏سال‏ پيش ‏از اين، نيما که ‏استاد و پير ما بود گفت: "آن ‏که ‏در هنر دست به ‏کاری‏ تازه می‌زند می‌بايد مقامی چون‏ مقام شهادت را بپذيرد ! منظور او از بيان ‏اين ‏نکته چيزی ‏جز اين ‏نبود که ‏اگر شاعر طرحی‏ تازه ‏که تا آن ‏زمان هنوز سابقه‌ی اجتماعی‏ چندانی ‏نداشت در نيفکند و شعر را که ‏تا آن ‏زمان بيش‌تر غمنامه‌ی فردی عاشقانه بود همچون‏ سلاحی در مبارزه ‏برای بهروزی انسان به ‏دست ‏نگيرد ارزش وجودی خود و شعر را انکار کرده ‏است . در مراتب تربيت‏ اجتماعی‏ ‏ما سخن‏ گفتن ‏از خود را   منم‌زدن ناميده‌اند که‏ چيزی از آن‏ نفرت‏انگيزتر نيست . اما من‏ آن‌چه ‏را که ‏شما بلافاصله ‏در آغاز صحبت‌مان به ‏ميان ‏آورديد "تعميدخون" می‌نامم يعنی نصيبه‌ی‏ گرانبهائی ‏که‏ هيچ‌چيز هم‌ارز آن ‏نيست . اين ‏همان تعميد خون ‏است که ‏در روزگاران ‏گذشته جان‏ خود را گرو عقدش می‌کرده‏اند . بيش‏ از چند دهه  به‏ ويژه ‏در اين‏ دو دهه‌ی ‏اخير تلاش آشکاری صورت‏ گرفت که‏ آثار ما، تعدادی از شاعران و نويسند‏گان،  به ‏چاپ‏ نرسد و نسل جوانی که‏ مخاطب ماست از بخش امروزين فرهنگی‏ که مخاطبان ‏خود را به‌خصوص‏ در ميان ‏ايشان ‏می‌جويد يک‏ سره جدا بماند. حدود شانزده ‏سال مجموعه‌های ‏شعر من در کشورم مطلقا اجازه‌ی ‏انتشار نيافت که ‏هنوز هم ‏تعدادی از آن‌ها ناياب‏ است. (البته از يک‏ جائی به‏ بعد، يکی‏ دو مجله که ‏هر از چند ماهی يک شماره منتشر می‌شد برای‏ شعر من اجازه‌ی‏ نشر يافت که‏ هنوز هم نتوانسته‌ام ‏از منطق ‏اين ‏کار سر در بياورم، هر چند که ‏يکی ‏از اين ‏دو مجله متهم ‏می‌شد که ‏مخالف‏ انقلاب‏ است! (در عوض، مطبوعات رسمی و نيم‌رسمی و  نشريات وابسته ‏به ‏گروه‌های فشار ( که غالب ‏افرادشان يک‌سره فاقد سواد خواندن و نوشتن‌اند) با چاپ   کيفرخواست‌‌های  بی‏دليل و مدرک، پيرامون ‏ما عده‌ای از نويسند‏گان فضائی چنان آکنده از رعب و وحشت ايجاد کرده‏ بودند که‏ مبارزه با عوارض‏ دلهره‌ای که ‏به ‏جان کس‏ و کار ما انداخته ‏بود به ‏ناچار بخش‏ مهمی‏ از وقت ‏و فرصت ‏فعاليت ‏ما را مصروف خود می‌کرد چرا که به ‏هر حال آثار زهر  بهتان‌ها را نمی‌توان ‏نديده ‏گرفت و اين ‏همه ‏در حالی ‏بود که‏ ما برای ‏دفاع ‏از خود نيز فضائی ‏نمی‏يافتيم. به قول سعدی: (۱۲۹۳ - ۱۲۱۳) سنگ‌ها را بسته ‏بودند و سگ‌ها را گشوده! (سعدی شاعر قرن سيزدهم ميلادی‌ست. می‌بينيد که ‏انگار تو مملکت‏ ما  هميشه ‏در بر يک‏ پاشنه چرخيده ! اما، درنهايت، بايد بگويم گناه ‏از ما بود که‏ نسل جوان‌مان را چنان‏ که ‏هست نشناخته ‏بوديم! درست هنگامی ‏که ياوه‌گويان می‌پنداشتند ما را به ‏جائی  روانه ‏کرده‌اند که‏ ديگر برای‌مان راه ‏نجاتی نمانده و به‌خصوص نام ‏ما يک‌سره از ذهن  جوانان بيست و بيست و پنج ساله‌ی ‏انقلابی زدوده شده، از نمايش‏گاه بين‏ المللی‏ کتاب  سال ۱۹۹۳ خبر آمد که ‏تمامی‏ نسخ مجموعه‌های شعر من ‏که ‏پس ‏از سال‌ها اجبار به ‏سکوت  اجازه‌ی ‏نشر پيدا کرده و ناگهان بی‏خبر در تيراژهای ده‏ هزار جلدی‏ به ‏نمايش‏گاه ‏عرضه‏ شده ‏بود ظرف‏ سه ‏روز به ‏فروش‏ رفته ‏است! و اين بدان ‏معنی ‏بود که‏ ما در امر ارزيابی‏ نسل جوان کشورمان سخت به‏ خطا رفته‏ بوديم. و اين بدان‏ معنی بود که ‏احتمالا درگيری‏های ‏فکری و خستگی و شايد بی‏حوصلگی ما را گرفتار ضعف قضاوت و نوميدی کرده‏بود. و اين بدان معنی ‏بود که‏ از ميان کج‏انديشی‏ها و ستيزه‏جوئی‏های اهرمنانه نسلی سر برآورده که‏ يأس‏ و خستگی نمی‏شناسد و به ‏آسانی از پای ‏طلب نمی‏نشيند! آن‌گاه جوانان نسخه‏های‏ کپی‏ شده‏ای ‏از آثار ما   شاعران‏ غضب‏گير شده را نشان‏مان دادند که ‏از فرط دست‏ به ‏دست ‏شدن به‏ راستی ديگر قابل ‏استفاده ‏نبود. سوآل ديگرتان تفاوت ميان دوره‏ی ‏جوانی‏ ما و دوره‏ی ‏جوانی‏ نسل معاصر بود.

جوانی‏ ما سراسر با دغدغه‏ی آزادی‏ گذشت. امروز هم نسل جوان ما با همين دغدغه‏ می‏زيید و آن را در هر جا که مجال پيدا کند به ‏زبان می‏آورد. اما اين ‏نسل پوياتر و پربارتر است. سال‏های جوانی‏ ما در   رؤيای ‏مبارزه به ‏سر آمد اما اين ‏نسل، راست در   ميدان مبارزه به‏ جهان ‏آمده. تفاوت در اين ‏است . چنان‏که پيش ‏از اين ‏گفتم: در مراتب‏ تربيتی‏ ‏ما چيزی نفرت‏ انگيزتر از به‏ خود پرداختن و از خود سخن ‏گفتن ‏نيست و شرم‏ بر من ‏باد که ‏گرفتار چنين‏ موردی‏ شده‌‏ام و علی‏رغم ‏آگاهی ‏از زشتی‏ اين‏ کار بسيار از خود سخن ‏گفتم. بزرگان ‏ما گفته‏‌اند جريمه‏ی ‏از خود گفتن خاموشی ‏گزيدن است. پس به ‏من ‏اجازه ‏بدهيد سخن را به‏ همين‌جا پايان ‏بدهم به‏خصوص که سوآل‏های ‏ديگرتان سياسی‏ست و از آن‏جا که من‏ به ‏عنوان ‏سخن‏گوی هم‌قلمانم انتخاب ‏نشده‏ام به‏ خود اجازه‏ نمی‏دهم بی‏مشورت با دوستان به ‏اين قلمرو پا بگذارم .