ديگر تنها نيستم
بر شانهي ِ من کبوتريست که از دهان ِ تو آب ميخورد
بر شانهي ِ من کبوتريست که گلوي ِ مرا تازه ميکند.
بر شانهي ِ من کبوتريست باوقار و خوب
که با من از روشني سخن ميگويد
و از انسان ــ که ربالنوع ِ همهي ِ خداهاست.
من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم.
□
در ظلمت حقيقتي جنبشي کرد
در کوچه مردي بر خاک افتاد
در خانه زني گريست
در گاهواره کودکي لبخندي زد.
آدمها همتلاش ِ حقيقتاند
آدمها همزاد ِ ابديتاند
من با ابديت بيگانه نيستم.
□
زندهگي از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود ميخواند
در چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشي تابنده است
شهر ِ من رقص ِ کوچههاياش را بازمييابد.
هيچکجا هيچ زمان فرياد ِ زندهگي بيجواب نمانده است.
به صداهاي ِ دور گوش ميدهم از دور به صداي ِ من گوش ميدهند
من زندهام
فرياد ِ من بيجواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.
□
مرغ ِ صداطلائيي ِ من در شاخ و برگ ِ خانهي ِ توست
نازنين! جامهي ِ خوبات را بپوش
عشق، ما را دوست ميدارد
من با تو رويايام را در بيداري دنبال ميگيرم
من شعر را از حقيقت ِ پيشانيي ِ تو در مييابم
با من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همهي ِ
خداهاست
با تو من ديگر در سحر ِ روياهايام تنها نيستم.
۱۳۳۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر