کورش . ن
_____________
انگار٬
با رنجهایی که گویی همیشگی بودند-
و همواره گیشان تداوم سکوتی شده بود-
به عمق تنهایی ...
اینک در هزار توی متوَرم سنگینش٬
دیوارها٬ باور جدایی نبودند-
و فاصله -
معنای دوری نداشت.
احساس سخن میگفت و من-
به آنچه احساسم میگفت باور داشتم.
رها گشته بودم از بند آرزوهای سرخورده
و-
راهِ بی بازگشت را
برگزیده بودم...
و این٬
نهایتی بود برای یقین صبورم.
اما انگار چندیست-
لایه های تَرک خوردهً تحمل ا م٬
انگار در باورم دیگر-
آه ..
چه دردناک بود -
هنگامی که در جدال برای مرزهای توهم-
زیبائیهای موجودیتم را می باختم-
زیبائیهای موجودیتم را می باختم-
و ناتوان از تحمل جسمم٬
به وهم سرابی در افق خیره می ماندم.
و این ... فاصله است!
با آنکه دیواری در میان نیست.
پس باید دوری را بپذیرم!
پس باید دوری را بپذیرم!
انگار٬
به احساسم دیگر باوری ندارم .
و فکر میکنم ٬
حتی در آشناترین حس بودنم-
هرگز نشانی از انتظاری نبوده است!
---
کورش. ۱۵ ژانویه ۲۰۱۳ انگلستان