۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

عمق تنهایی



کورش . ن
_____________

   انگار٬
   در چشمهای همیشه بر راهم-

    نشانی از انتظاری نمانده است!

در –
پیچ و خم هایی به درازای زمان-
با رنجهایی که گویی همیشگی بودند-
و همواره گیشان  تداوم  سکوتی شده بود-
                                      به عمق تنهایی ...
اینک در هزار توی متوَرم سنگینش٬
انگار٬ 
    نشانی از انتظاری نمانده است!



دیوارها٬ باور جدایی نبودند-

و فاصله -
معنای دوری نداشت.

 احساس سخن میگفت و من-
به آنچه احساسم میگفت باور داشتم.
 چنان که -
 رها گشته بودم از بند آرزوهای سرخورده  و-
                            راهِ  بی بازگشت را برگزیده بودم...
و این٬
نهایتی بود برای یقین صبورم.

اما انگار چندیست-
در شکِ قدمهایم-
باوری به سرآغازی دیگر نمانده ست.

لایه های تَرک خوردهً تحمل ا م٬
به  فراموشی فرا می خوانَد م٬
به سیاهچالی که گریزی از آن نیست!
             و من در سکوتی آمیخته با هراس ٬
به عمقِ بی رحم آن می اندیشم .
انگار در باورم دیگر-
                نشانی از انتظاری نمانده است!


آه ..
چه دردناک بود -
هنگامی که در جدال برای مرزهای توهم-
زیبائیهای  موجودیتم  را می باختم-
 و ناتوان از تحمل جسمم٬
 به وهم سرابی در افق خیره می ماندم.
آری.. این دیگر فاصله  بود٬
و این ... فاصله است!
با آنکه دیواری در میان نیست.
پس باید دوری را بپذیرم!
انگار٬

 به احساسم دیگر باوری ندارم .

 و  فکر میکنم ٬
حتی در آشناترین حس بودنم-
 هرگز نشانی از انتظاری نبوده است!

---

کورش. ۱۵ ژانویه ۲۰۱۳ انگلستان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر