۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

کسی آمد که مثل هیچ کس نبود - مهتاب قرباني

باز هم شعري بدون مجوز از من   
تقديم به فروغ فرخزاد كه خواب ديده بود
---------------------------
... و اين منم باز هم زني تنها
 اين بار درآستانه ي آغاز هيچ
 نشسته بر گوري سرد كه خانه ي توست
 يادت هست كه خواب ديده بودي؟ 
 خواب كسي كه مثل هيچ كس نيست
 چه خوب كه تعبير خوابت را نديدي
 كسي آمد
 كسي كه اسم نداشت و مثل هيچ كس نبود
 و از سياهي ردايش هنگامه ي آرزوي خون هويدا بود
 و زمين در هياهوي زمهرير ردپاي خونينش 
 تا نامعلوم ت
 ا انتظار يك معجزه در كام مرگ شد
 آري كسي آمد كه مثل هيچ كس نبود
 و دستانش بوي مرگ ميداد 
 و سياهي ردايش به بزرگي سرزمين هميشه شاد ما بود
 آنقدر بزرگ كه بر گيسوان تمام دختران اين بوم آوار شد
 و آن ستاره ي قرمز كه در خواب ديده بودي 
 چه واژگونه تعبير شد
 آنقدر كه ستاره كشت و غسل نداده 
 تن بي جان در خون رنگين شان را بر زمين نهاد
 كسي آمد 
 كسي ديگر
 كسي كه مثل هيچ كس نبود و
 با وجود كوتاهي قدش
 سيطره اش بر تمام درختان خانه ي معمار
 بر تمام درختان اين خاك افتاد
 و تمام حرف هاي سخت و ساده ي كتاب ها را برداشت
 و به جاي آنها تنها كتاب قطور خودش را گذاشت 
 كه ما نميفهميديمش
 و هزار هزار ستاره را 
 بي آنكه كم بياورد
 از روي بيست ميليون خط زد
 و نور تمام لامپ ها را دزديد
 و خورشيد را براي خودش عقد كرد
 آخ چقدر روشني خوب بود
 كسي آمد و باغ ملي خراب شد
 و به هر بيست خانه 
 يك پشت بام تعلق گرفت
 و پشه بند ممنوع شد
 و سينماي خوبمان را آتش زد
 و گيس دختر سيد جواد را 
 از ريشه بريد 
 و به جايش چارقد سياه آويزان كرد
 كسي آمد 
 و خواب ديدن 
 بدون كسب اجازه اش 
 ممنوع شد
 كسي آمد
 و مردم كشتارگاه را
 كه خاك باغچه هاشان خوني بود 
 و آب حوض هاشان پر از لجن
 يك جا در حوض خفه كرد 
 و در باغچه دفن
 كسي آمد 
 كسي كه مثل هيچ كس نبود
 و تمام كساني را كه در راه آمدن بودند 
 به زندان انداخت
 و اصلن آمدن را بر هزاران تير برق 
 كه روشنايي شان را دوست داشتيم 
 به دار آويخت
 و شرشر باران را 
 در ميان پچ پچ گل هاي اطلسي 
 شهوت آلود خواند
 و پس از آن ديگر باران نباريد
 و كتابها را سوزاند و...
آري كسي آمد
 و از آسمان توپخانه در
 شب آتش بازي آمد
 اما توپ و خانه را دزديد 
 و توپخانه را به نام خودش جا زد
 و اندك نان مانده در سفره ها را به غارت برد
 و امام زمان را در چاهي در بيابان خفه كرد
 كسي كه مثل هيچ كس نبود
 و هرچه را كه خوب بود قسمت كرد
 و تمامش سهم خودش شد
 و سهم ما پاهاي بدون كفش. 
سفره هاي بدون نان. 
دهان هاي بدون خنده. 
مادران بدون فرزند. 
زنان بدون سر. 
قلم هاي بدون جوهر 
 و كتاب هاي بدون كلمه شد
 و پدر كه سهمش از همه بيشتر بود 
 در اعتياد به تحفه اي كه آورده بود 
 جان داد
 و ما براي هميشه كوچك مانديم
 آنقدر كوچك كه حالا ديگر 
 حتي در خانه ي خودمان هم 
 گم ميشويم    .
كسي آمد
 كسي كه مثل هيچ كس نبود
 و جاي پايش عجيب خونين بود    

برخاستم - مهتاب قرباني


از بستر متعفن مرداب برخاستم
 از بستر پر چرك مردابي كه بر روي تمدن چند هزار ساله ام چنير زده بود
 و زهر خند ترسناك آدمك هاي سنگ نبشته ها
 از ميان جنگ و خون و جنازه
 از زير آوار زمين لرزه هاي مذاهب
 از زهدان زنان زنده به گور شده
 از تهوع بد مستي كارگران كارخانه در دخمه هاي مسموم فاحشه خانه
 از تمناي چشم هاي خشكيده بر تصوير مرده و شهوت ساز ستارگان سينما
 از زير مشت و لگد هاي روشنفكران خواب نماي متعصب
 از هيچ برخاستم
 و با تكيه بر ساق هاي مرمرين چون شاخه هاي نيلوفرم سر به سوي آفتاب بلند كردم
 وبا اعتماد به سر سكرآور آغوشم در تمام جهان روييدم
 و در صفحات كهنه ي تاريخ 
 زنانگي ام را به بحث گذاشتم
 در جنگ هاي قبيله اي
 به غنيمت گرفته شدم
 وجفتم جنگجوي خسته ي در جستجوي نام 
 نگون بختي اش را ميان موهاي سياهم گريست
 در بازار هاي برده فروشان به سرين هاي آفتاب سوخته ام دست كشيدند 
 و مرا به ارزان ترين سكه ها فروختند
 و جفتم مردي كه در يوغ بنده گي 
 پشت به زمين ساييده بود
 روياي آزادي اش را بر دامن خونينم جاي گذاشت
 در برهوت تاريك شرمگين ترين صفحه ي تاريخ
 زنده بگورم كردند
 در جنگ هاي اتمي كودكان بدون مغز زاييدم
 و شوهرم كه شاهپر آسمان جنگ بود
 از شرم مغزش را به گلوله سپرد
 در چهار راه هاي شلوغ انقلاب هاي هزار رنگ
 و تماس جسد سرد دستبند با شاخسار سبز دستانم
 بكارتم در حجله گاه سرد سربي سيمان و هماغوشي گلوله پر پر شد
 و معشوقم جوان گمنامي كه در جستجوي آزادي بود
 از شرم به جا گذاشتن مردانگي اش در دهانه تنگ پپسي
 غروب انفرادي را به شبي ابدي پيوند زد
 و خونش تا ابد بر تمام ديوار ها تازه ماند
 در صفحات بهاري كه خيال ميكردم خيل ياران را يافته ام
 و بوي عشق در جان جوانم پر شده بود
 شاعران و روشنفكران با بوي خوش قهوه در يك جشن دسته جمعي 
 بعد از يك ودكاي تلخ
 ترس از جسارتم را در برابر زندگي بر من استفراغ كردند
 حس انبوه حقارتشان را بر من استفراغ كردند
 و اين تنها سرنوشت محتوم من نبود
 نه من
 كه تمام انسان ها
 بي آنكه بدانند سطري هستند ناخوانده بر اين صفحات منحوس
 تجربه ي عمر هاي رفته ريشه هايم را خشكاند
 و زنانگي ام در محبس تاريخ بر فهم اين سطر فائق آمد:چرك جراحت جاري شده از بودن انسان تا ابد بر پيكر زمين باقي خواهد ماند
 و تو اي انسان
 كه انگشتانت را به تمام قوا بر گلوگاه نحيفم فشردي
 هرگز به اندازه ي تمام قفل هاي بسته كليد نخواهي داشت
 و تجربه معيار هاي تلاشت را نابود خواهد كرد
 و چون تمام آنها كه رفته اند گره اي كور خواهي بود بر ريسمان در هم تنيده ي تاريخ.

مهتاب قرباني. 88

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

دلم برای باغچه می‌سوزد- فروغ فرخزاد


دلم برای باغچه می‌سوزد
کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی‌خواهد
باور کند که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است.

حیاط خانه‌ی ما تنهاست
حیاط خانه‌ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می‌کشد
و حوض خانه‌ی ما خالی‌ست
ستاره‌های کوچک بی‌تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می‌افتند
و از میان پنجره‌های پریده‌رنگ خانه‌ی ماهی‌ها
شب‌ها صدای سرفه می‌آید
حیاط خانه‌ی ما تنهاست.

پدر می‌گوید:
«از من گذشته است
از من گذشته است
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم!»
و در اتاقش، از صبح تا غروب،
یا شاهنامه می‌خواند
یا ناسخ‌التواریخ
پدر به مادر می‌گوید:
«لعنت به هر چه ماهی و هر چه مرغ!
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می‌کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی‌ست.»

مادر تمام زندگی‌اش
سجاده‌ای‌ست گسترده
در  آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می‌گردد
و فکر می‌کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است.
مادر تمام روز دعا می‌خواند
مادر گناه‌کار طبیعی‌ست
و فوت می‌کند به تمام گل‌ها
و فوت می‌کند به تمام ماهی‌ها
و فوت می‌کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد

برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد
و از جنازه‌ی ماهی‌ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره‌های فاسد تبدیل می‌شوند
شماره برمی‌دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می‌داند
او مست می‌کند
و مشت می‌زند به در و دیوار
و سعی می‌کند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او نا‌امیدی‌اش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می‌برد
و نا‌امیدی‌اش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می‌شود.

و خواهرم که دوست گل‌ها بود
و حرف‌های ساده‌ی قلبش را
وقتی که مادر او را می‌زد
به جمع مهربان و ساکت آن‌ها می‌برد
و گاه‌گاه خانواده‌ی ماهی‌ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می‌کرد...
او خانه‌اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه‌ی مصنوعی‌اش
با ماهیان قرمز مصنوعی‌اش
و در پناه عشق همسر مصنوعی‌اش
و زیر شاخه‌های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می‌خواند
و بچه‌های طبیعی می‌سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می‌آید
و گوشه‌های دامنش از فقر باغچه آلوده می‌شود
حمام ادکلن می‌گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می‌آید
آبستن است.

حیاط خانه‌ی ما تنهاست
حیاط خانه‌ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه‌تکه شدن می‌آید
و منفجر شدن
همسایه‌های ما همه در خاک باغچه‌هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می‌کارند
همسایه‌های ما همه بر روی حوض‌های کاشی‌شان
سرپوش می‌گذارند
و حوض‌های کاشی
بی‌آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروت‌اند
و بچه‌های کوچه‌ی ما کیف‌های مدرسه‌شان را
از بمب‌های کوچک
پر کرده‌اند.
حیاط خانه‌ی ما گیج است.

من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می‌ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می‌ترسم
من مثل دانش‌آموزی
که درس هندسه‌اش را
دیوانه‌وار دوست می‌دارد، تنها هستم
و فکر می‌کنم که باغچه را می‌شود به بیمارستان برد
من فکر می‌کنم...
من فکر می‌کنم...
من فکر می‌کنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز، تهی می‌شود.

كتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد