باز هم شعري بدون مجوز از من
تقديم به فروغ فرخزاد كه خواب ديده بود
---------------------------
... و اين منم باز هم زني تنها
اين بار درآستانه ي آغاز هيچ
نشسته بر گوري سرد كه خانه ي توست
يادت هست كه خواب ديده بودي؟
خواب كسي كه مثل هيچ كس نيست
چه خوب كه تعبير خوابت را نديدي
كسي آمد
كسي كه اسم نداشت و مثل هيچ كس نبود
و از سياهي ردايش هنگامه ي آرزوي خون هويدا بود
و زمين در هياهوي زمهرير ردپاي خونينش
تا نامعلوم ت
ا انتظار يك معجزه در كام مرگ شد
آري كسي آمد كه مثل هيچ كس نبود
و دستانش بوي مرگ ميداد
و سياهي ردايش به بزرگي سرزمين هميشه شاد ما بود
آنقدر بزرگ كه بر گيسوان تمام دختران اين بوم آوار شد
و آن ستاره ي قرمز كه در خواب ديده بودي
چه واژگونه تعبير شد
آنقدر كه ستاره كشت و غسل نداده
تن بي جان در خون رنگين شان را بر زمين نهاد
كسي آمد
كسي ديگر
كسي كه مثل هيچ كس نبود و
با وجود كوتاهي قدش
سيطره اش بر تمام درختان خانه ي معمار
بر تمام درختان اين خاك افتاد
و تمام حرف هاي سخت و ساده ي كتاب ها را برداشت
و به جاي آنها تنها كتاب قطور خودش را گذاشت
كه ما نميفهميديمش
و هزار هزار ستاره را
بي آنكه كم بياورد
از روي بيست ميليون خط زد
و نور تمام لامپ ها را دزديد
و خورشيد را براي خودش عقد كرد
آخ چقدر روشني خوب بود
كسي آمد و باغ ملي خراب شد
و به هر بيست خانه
يك پشت بام تعلق گرفت
و پشه بند ممنوع شد
و سينماي خوبمان را آتش زد
و گيس دختر سيد جواد را
از ريشه بريد
و به جايش چارقد سياه آويزان كرد
كسي آمد
و خواب ديدن
بدون كسب اجازه اش
ممنوع شد
كسي آمد
و مردم كشتارگاه را
كه خاك باغچه هاشان خوني بود
و آب حوض هاشان پر از لجن
يك جا در حوض خفه كرد
و در باغچه دفن
كسي آمد
كسي كه مثل هيچ كس نبود
و تمام كساني را كه در راه آمدن بودند
به زندان انداخت
و اصلن آمدن را بر هزاران تير برق
كه روشنايي شان را دوست داشتيم
به دار آويخت
و شرشر باران را
در ميان پچ پچ گل هاي اطلسي
شهوت آلود خواند
و پس از آن ديگر باران نباريد
و كتابها را سوزاند و...
آري كسي آمد
و از آسمان توپخانه در
شب آتش بازي آمد
اما توپ و خانه را دزديد
و توپخانه را به نام خودش جا زد
و اندك نان مانده در سفره ها را به غارت برد
و امام زمان را در چاهي در بيابان خفه كرد
كسي كه مثل هيچ كس نبود
و هرچه را كه خوب بود قسمت كرد
و تمامش سهم خودش شد
و سهم ما پاهاي بدون كفش.
سفره هاي بدون نان.
دهان هاي بدون خنده.
مادران بدون فرزند.
زنان بدون سر.
قلم هاي بدون جوهر
و كتاب هاي بدون كلمه شد
و پدر كه سهمش از همه بيشتر بود
در اعتياد به تحفه اي كه آورده بود
جان داد
و ما براي هميشه كوچك مانديم
آنقدر كوچك كه حالا ديگر
حتي در خانه ي خودمان هم
گم ميشويم .
كسي آمد
كسي كه مثل هيچ كس نبود
و جاي پايش عجيب خونين بود