۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

کسی آمد که مثل هیچ کس نبود - مهتاب قرباني

باز هم شعري بدون مجوز از من   
تقديم به فروغ فرخزاد كه خواب ديده بود
---------------------------
... و اين منم باز هم زني تنها
 اين بار درآستانه ي آغاز هيچ
 نشسته بر گوري سرد كه خانه ي توست
 يادت هست كه خواب ديده بودي؟ 
 خواب كسي كه مثل هيچ كس نيست
 چه خوب كه تعبير خوابت را نديدي
 كسي آمد
 كسي كه اسم نداشت و مثل هيچ كس نبود
 و از سياهي ردايش هنگامه ي آرزوي خون هويدا بود
 و زمين در هياهوي زمهرير ردپاي خونينش 
 تا نامعلوم ت
 ا انتظار يك معجزه در كام مرگ شد
 آري كسي آمد كه مثل هيچ كس نبود
 و دستانش بوي مرگ ميداد 
 و سياهي ردايش به بزرگي سرزمين هميشه شاد ما بود
 آنقدر بزرگ كه بر گيسوان تمام دختران اين بوم آوار شد
 و آن ستاره ي قرمز كه در خواب ديده بودي 
 چه واژگونه تعبير شد
 آنقدر كه ستاره كشت و غسل نداده 
 تن بي جان در خون رنگين شان را بر زمين نهاد
 كسي آمد 
 كسي ديگر
 كسي كه مثل هيچ كس نبود و
 با وجود كوتاهي قدش
 سيطره اش بر تمام درختان خانه ي معمار
 بر تمام درختان اين خاك افتاد
 و تمام حرف هاي سخت و ساده ي كتاب ها را برداشت
 و به جاي آنها تنها كتاب قطور خودش را گذاشت 
 كه ما نميفهميديمش
 و هزار هزار ستاره را 
 بي آنكه كم بياورد
 از روي بيست ميليون خط زد
 و نور تمام لامپ ها را دزديد
 و خورشيد را براي خودش عقد كرد
 آخ چقدر روشني خوب بود
 كسي آمد و باغ ملي خراب شد
 و به هر بيست خانه 
 يك پشت بام تعلق گرفت
 و پشه بند ممنوع شد
 و سينماي خوبمان را آتش زد
 و گيس دختر سيد جواد را 
 از ريشه بريد 
 و به جايش چارقد سياه آويزان كرد
 كسي آمد 
 و خواب ديدن 
 بدون كسب اجازه اش 
 ممنوع شد
 كسي آمد
 و مردم كشتارگاه را
 كه خاك باغچه هاشان خوني بود 
 و آب حوض هاشان پر از لجن
 يك جا در حوض خفه كرد 
 و در باغچه دفن
 كسي آمد 
 كسي كه مثل هيچ كس نبود
 و تمام كساني را كه در راه آمدن بودند 
 به زندان انداخت
 و اصلن آمدن را بر هزاران تير برق 
 كه روشنايي شان را دوست داشتيم 
 به دار آويخت
 و شرشر باران را 
 در ميان پچ پچ گل هاي اطلسي 
 شهوت آلود خواند
 و پس از آن ديگر باران نباريد
 و كتابها را سوزاند و...
آري كسي آمد
 و از آسمان توپخانه در
 شب آتش بازي آمد
 اما توپ و خانه را دزديد 
 و توپخانه را به نام خودش جا زد
 و اندك نان مانده در سفره ها را به غارت برد
 و امام زمان را در چاهي در بيابان خفه كرد
 كسي كه مثل هيچ كس نبود
 و هرچه را كه خوب بود قسمت كرد
 و تمامش سهم خودش شد
 و سهم ما پاهاي بدون كفش. 
سفره هاي بدون نان. 
دهان هاي بدون خنده. 
مادران بدون فرزند. 
زنان بدون سر. 
قلم هاي بدون جوهر 
 و كتاب هاي بدون كلمه شد
 و پدر كه سهمش از همه بيشتر بود 
 در اعتياد به تحفه اي كه آورده بود 
 جان داد
 و ما براي هميشه كوچك مانديم
 آنقدر كوچك كه حالا ديگر 
 حتي در خانه ي خودمان هم 
 گم ميشويم    .
كسي آمد
 كسي كه مثل هيچ كس نبود
 و جاي پايش عجيب خونين بود    

برخاستم - مهتاب قرباني


از بستر متعفن مرداب برخاستم
 از بستر پر چرك مردابي كه بر روي تمدن چند هزار ساله ام چنير زده بود
 و زهر خند ترسناك آدمك هاي سنگ نبشته ها
 از ميان جنگ و خون و جنازه
 از زير آوار زمين لرزه هاي مذاهب
 از زهدان زنان زنده به گور شده
 از تهوع بد مستي كارگران كارخانه در دخمه هاي مسموم فاحشه خانه
 از تمناي چشم هاي خشكيده بر تصوير مرده و شهوت ساز ستارگان سينما
 از زير مشت و لگد هاي روشنفكران خواب نماي متعصب
 از هيچ برخاستم
 و با تكيه بر ساق هاي مرمرين چون شاخه هاي نيلوفرم سر به سوي آفتاب بلند كردم
 وبا اعتماد به سر سكرآور آغوشم در تمام جهان روييدم
 و در صفحات كهنه ي تاريخ 
 زنانگي ام را به بحث گذاشتم
 در جنگ هاي قبيله اي
 به غنيمت گرفته شدم
 وجفتم جنگجوي خسته ي در جستجوي نام 
 نگون بختي اش را ميان موهاي سياهم گريست
 در بازار هاي برده فروشان به سرين هاي آفتاب سوخته ام دست كشيدند 
 و مرا به ارزان ترين سكه ها فروختند
 و جفتم مردي كه در يوغ بنده گي 
 پشت به زمين ساييده بود
 روياي آزادي اش را بر دامن خونينم جاي گذاشت
 در برهوت تاريك شرمگين ترين صفحه ي تاريخ
 زنده بگورم كردند
 در جنگ هاي اتمي كودكان بدون مغز زاييدم
 و شوهرم كه شاهپر آسمان جنگ بود
 از شرم مغزش را به گلوله سپرد
 در چهار راه هاي شلوغ انقلاب هاي هزار رنگ
 و تماس جسد سرد دستبند با شاخسار سبز دستانم
 بكارتم در حجله گاه سرد سربي سيمان و هماغوشي گلوله پر پر شد
 و معشوقم جوان گمنامي كه در جستجوي آزادي بود
 از شرم به جا گذاشتن مردانگي اش در دهانه تنگ پپسي
 غروب انفرادي را به شبي ابدي پيوند زد
 و خونش تا ابد بر تمام ديوار ها تازه ماند
 در صفحات بهاري كه خيال ميكردم خيل ياران را يافته ام
 و بوي عشق در جان جوانم پر شده بود
 شاعران و روشنفكران با بوي خوش قهوه در يك جشن دسته جمعي 
 بعد از يك ودكاي تلخ
 ترس از جسارتم را در برابر زندگي بر من استفراغ كردند
 حس انبوه حقارتشان را بر من استفراغ كردند
 و اين تنها سرنوشت محتوم من نبود
 نه من
 كه تمام انسان ها
 بي آنكه بدانند سطري هستند ناخوانده بر اين صفحات منحوس
 تجربه ي عمر هاي رفته ريشه هايم را خشكاند
 و زنانگي ام در محبس تاريخ بر فهم اين سطر فائق آمد:چرك جراحت جاري شده از بودن انسان تا ابد بر پيكر زمين باقي خواهد ماند
 و تو اي انسان
 كه انگشتانت را به تمام قوا بر گلوگاه نحيفم فشردي
 هرگز به اندازه ي تمام قفل هاي بسته كليد نخواهي داشت
 و تجربه معيار هاي تلاشت را نابود خواهد كرد
 و چون تمام آنها كه رفته اند گره اي كور خواهي بود بر ريسمان در هم تنيده ي تاريخ.

مهتاب قرباني. 88

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

دلم برای باغچه می‌سوزد- فروغ فرخزاد


دلم برای باغچه می‌سوزد
کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی‌خواهد
باور کند که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است.

حیاط خانه‌ی ما تنهاست
حیاط خانه‌ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می‌کشد
و حوض خانه‌ی ما خالی‌ست
ستاره‌های کوچک بی‌تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می‌افتند
و از میان پنجره‌های پریده‌رنگ خانه‌ی ماهی‌ها
شب‌ها صدای سرفه می‌آید
حیاط خانه‌ی ما تنهاست.

پدر می‌گوید:
«از من گذشته است
از من گذشته است
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم!»
و در اتاقش، از صبح تا غروب،
یا شاهنامه می‌خواند
یا ناسخ‌التواریخ
پدر به مادر می‌گوید:
«لعنت به هر چه ماهی و هر چه مرغ!
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می‌کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی‌ست.»

مادر تمام زندگی‌اش
سجاده‌ای‌ست گسترده
در  آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می‌گردد
و فکر می‌کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است.
مادر تمام روز دعا می‌خواند
مادر گناه‌کار طبیعی‌ست
و فوت می‌کند به تمام گل‌ها
و فوت می‌کند به تمام ماهی‌ها
و فوت می‌کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد

برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد
و از جنازه‌ی ماهی‌ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره‌های فاسد تبدیل می‌شوند
شماره برمی‌دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می‌داند
او مست می‌کند
و مشت می‌زند به در و دیوار
و سعی می‌کند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او نا‌امیدی‌اش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می‌برد
و نا‌امیدی‌اش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می‌شود.

و خواهرم که دوست گل‌ها بود
و حرف‌های ساده‌ی قلبش را
وقتی که مادر او را می‌زد
به جمع مهربان و ساکت آن‌ها می‌برد
و گاه‌گاه خانواده‌ی ماهی‌ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می‌کرد...
او خانه‌اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه‌ی مصنوعی‌اش
با ماهیان قرمز مصنوعی‌اش
و در پناه عشق همسر مصنوعی‌اش
و زیر شاخه‌های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می‌خواند
و بچه‌های طبیعی می‌سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می‌آید
و گوشه‌های دامنش از فقر باغچه آلوده می‌شود
حمام ادکلن می‌گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می‌آید
آبستن است.

حیاط خانه‌ی ما تنهاست
حیاط خانه‌ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه‌تکه شدن می‌آید
و منفجر شدن
همسایه‌های ما همه در خاک باغچه‌هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می‌کارند
همسایه‌های ما همه بر روی حوض‌های کاشی‌شان
سرپوش می‌گذارند
و حوض‌های کاشی
بی‌آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروت‌اند
و بچه‌های کوچه‌ی ما کیف‌های مدرسه‌شان را
از بمب‌های کوچک
پر کرده‌اند.
حیاط خانه‌ی ما گیج است.

من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می‌ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می‌ترسم
من مثل دانش‌آموزی
که درس هندسه‌اش را
دیوانه‌وار دوست می‌دارد، تنها هستم
و فکر می‌کنم که باغچه را می‌شود به بیمارستان برد
من فکر می‌کنم...
من فکر می‌کنم...
من فکر می‌کنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز، تهی می‌شود.

كتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

"جاده ی آن سوی پل"



"جاده ی آن سوی پل"


مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست 
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست 

 قطاری که نیم شبان نعره کشان از ده ما می گذرد

آسمان مرا کوچک نمی کند

و جاده یی که از گرده ی پل می گذرد

آرزوی مرا با خود

به افق های دیگر نمی برد

 آدم ها و بویناکی دنیاهاشان

        یک سر

دوزخی ست در کتابی

که من آن را

            لغت به لغت

         از بر کرده ام

تا راز بلند انزوا را

دریابم ـ

راز عمیق چاه را

از ابتذال عطش 

 بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود

در آن سوی پل دِه

که به خمیازه ی خوابی جاودانه دهان گشوده است

و سرگردانی های جست و جو را

در شیب گاه گرده ی خویش

از کلبه ی پابرجای ما

به پیچ دوردست جاده

می گریزاند 

 مرا دیگر

انگیزه ی سفر نیست 

 *

حقیقت ناباور

چشمان بیداری کشیده را بازیافته است 

رؤیای دلپذیر زیستن

در خوابی پا در جای تر از مرگ 

از آن پیش تر که نومیدی انتظار

تلخ ترین سرود تهی دستی را بازخوانده باشد 


و انسان به معبد ستایش های خویش

فرود آمده است 

 *

انسانی در قلمرو شگفت زده ی نگاه من

در قلمرو شگفت زده ی دستان پرستنده ام 

انسانی با همه ی ابعادش ـ فارغ از نزدیکی و بُعد ـ

که دستخوش زوایای نگاه نمی شود 

 با طبیعت همه گانه بیگانه یی

که بیننده را

از سلامت نگاه خویش

در گمان می افکند

چرا که دوری و نزدیکی را

در عظمت او

           تأثیر نیست

و نگاه ها

در آستان رؤیت او

قانونی ازلی و ابدی را

بر خاک

      ... می ریزند 

 *
انسان

به معبد ستایش خویش باز آمده است 


انسان به معبد ستایش خویش

باز آمده است 

راهب را دیگر

انگیزه ی سفر نیست 

راهب را دیگر

هوای سفری به سر نیست 

احمد شاملو
دفتر آیدا در آینه

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

با چشمها ... احمد شاملو


با چشم ها 
ز حيرت اين صبح نابه جای 
خشکيده بر دريچه ی خورشيد چارتاق
بر تارک سپيده ی اين روز پابه زای،
دستان بسته ام را،
آزاد کردم از
زنجيرهای خواب.

فرياد برکشيدم:
«ــ اينک 
چراغ معجزه 
مردم! 

تشخيص نيم شب را از فجر 
در چشم های کوردلی تان 
سويی به جای اگر 
مانده ست آن قدر، 
تا 
از کيسه تان نرفته تماشا کنيد خوب 
در آسمان شب 
پرواز آفتاب را! 
با گوش های ناشنوايی تان 
اين طرفه بشنويد: 
در نيم پرده ی شب 
آواز آفتاب را!» 

«ــ ديديم 
(گفتند خلق، نيمی) 
پرواز روشن اش را. آری!» 

نيمی به شادی از دل
فرياد برکشيدند:


«ــ با گوش جان شنيديم 
آواز روشن اش را!» 

باری
من با دهان حيرت گفتم:
«ــ ای ياوه 
ياوه 
ياوه، 
خلايق! 

مست ايد و منگ؟ يا به تظاهر 
تزوير می کنيد؟ 
از شب هنوز مانده دو دانگی. 
ور تائب ايد و پاک و مسلمان 
نماز را 

از چاوشان نيامده بانگی!» 

هر گاوگندچاله دهانی
آتش فشان روشن خشمی شد:

«ــ اين گول بين که روشنی ی آفتاب را 
از ما دليل می طلبد.» 

توفان خنده ها...

«ــ خورشيد را گذاشته، 
می خواهد 

با اتکا به ساعت شماطه دار خويش 
بيچاره خلق را متقاعدکند 
که شب 

از نيمه نيز برنگذشته ست.» 

توفان خنده ها...

من
درد در رگان ام
حسرت در استخوان ام
چيزی نظير آتش در جان ام 
پيچيد. 
سرتاسر وجود مرا 
گويی 
چيزی به هم فشرد
تا قطره يی به تفته گی ی خورشيد
جوشيد از دو چشم ام.
از تلخی ی تمامی ی درياها
در اشک ناتوانی ی خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقت شان بود
احساس واقعيت شان بود.
با نور و گرمی اش
مفهوم بی ريای رفاقت بود
با تابناکی اش
مفهوم بی فريب صداقت بود.
( ای کاش می توانستند 
از آفتاب ياد بگيرند 
که بی دريغ باشند 
در دردها و شادی هاشان 
حتا 
با نان خشک شان.ــ 
و کاردهای شان را 
جز از برای قسمت کردن 
بيرون نياورند.) 

افسوس! 
آفتاب 
مفهوم بی دريغ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون 
با آفتاب گونه يی 
آنان را 
اين گونه 
دل 
فريفته بودند! 

ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من 
قطره 
قطره 
قطره 
بگريم 
تا باورم کنند.

ای کاش می توانستم 
ــ يک لحظه می توانستم ای کاش ــ 
بر شانه های خود بنشانم
اين خلق بی شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
و باورم کنند.

ای کاش
می توانستم!

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

از کتاب آیدا در آینه - احمد شاملو


ميان خورشيد‌هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري‌ست-
خورشيدي كه
از سپيده‌دم همه ستارگان
بي‌نيازم مي‌كند.
نگاهت
شكست ستمگري‌ست-
نگاهي كه عرياني روح مرا
از مهر
جامه‌ئي كرد
بدان‌سان كه كنونم
شب بي‌روزن هرگز
چنان نمايد كه كنايتي طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري‌ست-
آنك چشماني كه خميرمايه مهر است!
وينك مهر تو:
نبردافزاري
تا با تقدير خويش پنجه در پنجه كنم.
آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم.
به‌جز عزيمت نا‌به‌هنگامم گزيري نبود
چنين انگاشته بودم.
آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود.
ميان آفتاب‌هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري‌ست-
نگاهت
شكست ستمگري‌ست-
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري‌ست.

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

آلبوم تولدی دیگر ...1342..فروغ فرخزاد - آن روزها



آلبوم تولدی دیگر ...1342..فروغ فرخزاد


آن روزها

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های باد بادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزها یی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آنرا چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای نا شناس جستجو می رفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
آن روزها رفتند
آن روزها ی برفی خاموش
کز پشت شیشه در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره میگشتم
پاکیزه برف من چو کرکی نرم
آرام می بارید
بر نردبام کهنه چوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا آه
فردا
حجم سفید لیز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او در چارچوب در
که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه
فردا ...
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشق های کهنه خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک میکردم
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روز ها هر سایه رازی داشت
هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر
گویی جهانی بود
هر کسی ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با تمام لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
بازار بود که می ریخت
که می ریخت
که می ریخت
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه
کنون زنی تنهاست
کنون زنی تنهاست

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

باز کن پنجره ها را...(فریدون مشیری)




باز کن پنجره‌ها را که نسيم
 روز ميلاد اقاقي ها را 
 جشن مي گيرد 
 و بهار
 روي هر شاخه کنار هر برگ
 شمع روشن کرده است
 همه چلچله ها برگشتند
 و طراوت را فرياد زدند
 کوچه يکپارچه آواز شده است
 و درخت گيلاس هديه جشن اقاقي ها را 
 گل به دامن کرده است
 باز کن پنجره‌ها را اي دوست 
 هيچ يادت هست 
 که زمين را عطشي وحشي سوخت؟
 برگ ها پژمردند
 تشنگي با جگر خاک چه کرد؟
 هيچ يادت هست؟
 که توي تاريکي شب هاي بلند
 سيلي سرما با تاک چه کرد؟
 با سر و سينه گل هاي سپيد
 نيمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
 هيچ يادت هست؟
 حاليا معجزه باران را باور کن
 و سخاوت را در چشم چمن زار ببين
 و محبت را در روح نسيم
 که در اين کوچه تنگ 
 با همين دست تهي 
 روز ميلاد اقاقي ها را 
 جشن مي گيرند
 خاک جان يافته است 
 تو چرا سنگ شدي؟
 تو چرا اين همه دلتنگ شدي ؟
 باز کن پنجره را 
 و بهاران را 
 باور کن!

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

بیانیه ی کانون نویسندگان ایران به مناسبت هشت مارس:




رهیدن از زنجیرها

هشت مارس روز جهانی زن در حالی فرا می رسد که زنان در جای جای جهان همچنان در اسارت قوانین ، رسوم و فرهنگ مردسالاری به سر میبرند. با این همه ،سال گذشته در ایجاد وحدت میان مردمان جهان برای مبارزه با ستم ، تبعیض و فرودستی زن گام هایی بزرگ  برداشته شد. 
هنوز می توان طنین صدای میلیونها زن و مرد را در کشور هند شنید که یکی از قربانیان تجاوز جمعی را "دختر هند" نام نهادند و برای ابراز انزجار از توهین آشکار و جنایتکارانه به زن، پا به خیابان گذاشتند و شهرهای هند را از فریاد اعتراض خود پر کردند؛  هنوز می شود مارش جنبش یک میلیارد نه به خشونت علیه زنان، و صدای میلیونها انسان برابری طلب در شهرهای مختلف جهان  را شنید که با  فریاد «نه به خشونت علیه زنان" و با شعار برقصیم و زنجیرها را پاره کنیم، به خیابان آمدند. اینها فقط دو فراز از پیشروی های جنبش زنان در چند ماه اخیر است. این حرکت ها، که در مناسبت های دیگر نیز در یک سال گذشته انجام گرفته  است، نشان می دهد زنان در کشورهای مختلف به اشکال و در اندازه های متفاوت تحت ستم قرار دارند و همین امر به اعتراضات مخالفان زن ستیزی ماهیتی جهانی بخشیده است. 
جهانی بودن هشت مارس و جهانشمول بودن حقوق زنان را در مضامین مشترکی درمی یابیم که همه ی طرف داران  رهایی و برابری زن و مرد در همه جای جهان فریاد می کنند. ویژگی دوران اخیر فقط در گستردگی اعتراض ها نیست بلکه در متحد بودن آنها نیز هست. 
زنان در ایران تحت ستم های فردی و اجتماعی  بیشتری قرار داشته اند . این ستم در گذر بیش از سی سال هر روز افزون تر شده است. اما به موازات فزونی حمله به حقوق زنان مبارزه ی آنها نیز اوج گرفته است. 
از سال 57 تا کنون گستره و عمق این مبارزه وسعت یافته و به رغم تمام مفابله های حاکمان برای خاموش کردن صدای این جنبش و به رغم تقلاهایشان برای سانسور کردن و حذف صدای زن از جامعه، جنبش حقوق زن توانسته  است دستاوردهای نسبتا قابل توجهی کسب کند. هم اکنون زنان ِ بسیاری در عرصه های گوناگون، به ویژه در عرصه ی ادبیات و هنر، برای رهایی خود از قید قوانین ، سنت ها، سیاست ها و فرهنگ اسارت آور و سرکوب گرجاری فعال اند و در بیشتر جنبش های اجتماعی نقشی جدی دارند. نگاهی به زندان های سیاسی و حضور پر تعداد زنان در این زندان ها نشان می دهد که آنها بر احقاق حقوق خود مصر ند و این موج را سر باز ایستادن نیست. موجی که بارها پیوستگی خود را به دریای جنبش جهانی رهایی زن نشان داده ؛ به آن نیرو بخشیده و از آن نیرو گرفته است. جامعه بدون آزادی زنان آزاد نخواهد شد.
کانون نویسندگان ایران هشتم مارس روز جهانی زن را  به زنان  و مردان آزادی خواه ایران و جهان، خاصه زنان اهل قلم، تبریک می گوید و همراه همیشگی کوشش زنان نویسنده برای گسترش آزادی بیان در همه ی عرصه هاست . 
کانون نویسندگان ایران
16/اسفند/1391 –  6 /مارس/ 2013

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

عمق تنهایی



کورش . ن
_____________

   انگار٬
   در چشمهای همیشه بر راهم-

    نشانی از انتظاری نمانده است!

در –
پیچ و خم هایی به درازای زمان-
با رنجهایی که گویی همیشگی بودند-
و همواره گیشان  تداوم  سکوتی شده بود-
                                      به عمق تنهایی ...
اینک در هزار توی متوَرم سنگینش٬
انگار٬ 
    نشانی از انتظاری نمانده است!



دیوارها٬ باور جدایی نبودند-

و فاصله -
معنای دوری نداشت.

 احساس سخن میگفت و من-
به آنچه احساسم میگفت باور داشتم.
 چنان که -
 رها گشته بودم از بند آرزوهای سرخورده  و-
                            راهِ  بی بازگشت را برگزیده بودم...
و این٬
نهایتی بود برای یقین صبورم.

اما انگار چندیست-
در شکِ قدمهایم-
باوری به سرآغازی دیگر نمانده ست.

لایه های تَرک خوردهً تحمل ا م٬
به  فراموشی فرا می خوانَد م٬
به سیاهچالی که گریزی از آن نیست!
             و من در سکوتی آمیخته با هراس ٬
به عمقِ بی رحم آن می اندیشم .
انگار در باورم دیگر-
                نشانی از انتظاری نمانده است!


آه ..
چه دردناک بود -
هنگامی که در جدال برای مرزهای توهم-
زیبائیهای  موجودیتم  را می باختم-
 و ناتوان از تحمل جسمم٬
 به وهم سرابی در افق خیره می ماندم.
آری.. این دیگر فاصله  بود٬
و این ... فاصله است!
با آنکه دیواری در میان نیست.
پس باید دوری را بپذیرم!
انگار٬

 به احساسم دیگر باوری ندارم .

 و  فکر میکنم ٬
حتی در آشناترین حس بودنم-
 هرگز نشانی از انتظاری نبوده است!

---

کورش. ۱۵ ژانویه ۲۰۱۳ انگلستان