شبپرهی ساحل نزدیک
چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک
شبپرهی ساحل نزدیک
دمبدم میکوبدم بر پشت شیشه.
شبپرهی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه میخواهی؟
شبپرهی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) میگوید:
"چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من."
به خیالش شبپرهی ساحل نزدیک
هر تنی را میتواند بود هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.
چوک و چوک!... در این دل شب که ازو این رنج میزاید
پس چرا هر کس به راه من نمیآید...؟
پاسها از شب گذشته است
پاسها از شب گذشته است
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانهاش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده. اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها، اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمیگیرند.
میزبان در خانهاش تنها نشسته.
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ "تلاجن" سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام. در آندم که بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم؛
ترا من چشم در راهم.
شب همه شب *
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده زدور.
همعنان گشته همزبان هستم.
*
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
* این شعر را مخصوصاً به دو وزن ساختهام.
قایق
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
"وامانده در عذابم انداخته است
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من."
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر میآید از من:
"در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست،
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست."
با سهوشان
من سهو میخرم
از حرفهای کامشکنشان
من درد میبَرم
خون از دورن دردم سرریز میکند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد میزنم.
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
مقصود من زحرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک زدست شما میکند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد میزنم.
فریاد میزنم!
داروَگ
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه میگویند: "میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
"ری را"
"ری را"... صدا میآید امشب
از پشت "کاچ" که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند.
گویا کسی است که میخواند...
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آواز آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوههای من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
ری را، ری را...
دارد هوا که بخواند.
در شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمیتواند.
همه شب
همه شب زن هرجایی
به سراغم میآمد.
به سراغ من خسته چو میآمد او
بود بر سر پنجرهام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که میآید به سراغم، پیچان.
در یکی از شبها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پا بر جا
و آن زن هرجایی
کرده بود از من دیدار؛
گیسوان درازش – همچو خزه که بر آب-
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونی و در تک و تاب.
هم از آن شبم آمد هر چه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که میسوزد با من به وثاقم، پیچان.
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راهتوشهی سفرم را و نمدزینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا.
رسم از خطهی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهای دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشهی آن
مینشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر میکردم در ره چه عبث
که از این جای بیابان هلاک
میتواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر
در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست و هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن میدوزد،
هستیم را همه در آتش برپا شده اش میسوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هرکه در این ساعت غارتزدهتر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون میبینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
- ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون-
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر