۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

احساس - شعر احمد شاملو



احساس

سه دختر از جلوخان ِ سرايي کهنه سيبي سُرخ پيش ِ پاي‌ام افکندند
رخان‌ام زرد شد امّا نگفتم هيچ
فقط آشفته شد يک دَم صدای پای سنگين‌ام به روی فرش ِ سخت ِ سنگ.

دو دختر از دريچه لاله‌عباسی گيسوهای شان را در قدم‌های من افکندند

لب‌ام لرزيد اما گفتني‌ها بر زبان‌ام ماند
فقط از زخم ِ دنداني که بر لب‌ها فشردم، ماند بر پيراهن ِ من لکه‌يي نارنگ...


به خانه آمدم از راه، پا پُرآبله دل تنگ و خالي دست
به روی بستر ِ بي‌عشق ِ خويش افتادم، از اندوه ِ گنگي مست

شب ِ انديشناک ِ خسته، از راه ِ درازش مي‌گذشت آرام.
کلاغي بر چناري دور، در مهتاب زد فرياد.
در اين هنگام
نسيم ِ صبح‌گاه ِ سرد، بر درگاه ِ خانه پرده را جنباند.
در آن خاموش ِ رويايي چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلب ِ دخترِ تصوير مي‌لرزد.


چنان پنداشتم کز شوق، هر دَم با تلاشي شوم و ياءس‌آميز، خود را مي‌کشد آرامک آرامک به سوی من...



دو چشم‌ام خسته برهم رفت.
سپيده مي‌گشود آهسته جعد ِ گيسوان ِ تاب‌دار ِ صبح.
سحر لبخند مي‌زد سرد.

طلسم ِ رنج ِ من پوسيد
چنين احساس کردم من لبان ِ مرده‌يي لب‌های سوزان ِ مرا در خواب مي‌بوسيد...
۲۴ آذر ۱۳۳۳




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر